روز دوم
|
چهارشنبه 85/9/1 ساعت 12:41 صبح
|
الان ساعت دوازه ده و نیم نیمه شب روز دوم چهله منه ...
و قراره که امشب هم هم برنامه ی دیشب رو داشته باشم .. و قرارا اینکه سه روز اولی و میانی و پایانی روزه بگیرم و نماز شب بخونم دیروز که نماز صبحم قضا شد و نماز شب هم ....
باز هم بر می گردم همین امشب برای گزرارش کار های امروز
امروز موبایلم رو برای ساعت 4:30 صبح کوک کردم ... بیش تر از 10 بار اسنیز شد (10 باری که فاصله 5 دقیقه زنگ خورد بدون اینکه من جوابش بدم )
تا بالاخره من از خواب بلند شدم ساعت 5:13 خوشبختانه 6 دقیقه به اذان مونده بود من دو انتخاب داشتم :
1 خوندن نماز شب
2 خوردن سحری برای روزه ی امروز ...
نماز شب خوندن 96 دقیقه ای بیشتر شبیه ی جوک می موند و اینکه نماز شب تنها نماز مستحبیه که میشه قضایش رو خوند و سحری قضا نداره !
اینش د که سریع پریدم توی آشپزخونه و غذا رو سریع گذاشتم توی ماکروویو و شروع بعد از 2 دقیقه شروع کردم به خوردن غذا واقعا سخت بود توی 3 دقیقه باید غذا رو می بلعیدم .. و بعد آب روش .. حین خوردن گوشم رو تیز می کردم که ببینم یه وقت نکنه اذان بگن ..
نزدیک خونه ی ما بین دومسجد قرار داره برای همین همیشه میشه صدای اذان رو شنید من غذام تموم شد ولی از بیرون صدایی نشنیدم تا تونستم اب خوردم روش که توی روز یه وقت آب کم نیارم ... ! رفتم توی اتاق رادیو رو روشن کردم :
الله اکبر الله اکبر ..
2 تا شک ورم داشت یا آخر اذانه یا اوله اذان ه شک اول بشتر به واقعیت نزدیک بود ...
بعله رادیو باز خواند
لا اله الا الله ....
فهمیدم نصف غدایی که خوردم رو حین اذان خوندن بوده
ولی خوب من واقعا نمی دونستم مخصوصا اینکه ساعت آشپزخونه ی ما یا همیشه جلو میره یا همیشه عقب می مونه ..
نماز رو خوندم و رو ی تخت دراز کشیدم و صلوات شمار مامان رو ورداشتم شروع کردم به شمارش موبایل رو روی 8:30 کوک کردم که جونه خودم مثلابلند شم بشینم درس بخونم مثلا شنبه میانترم {...} دارم ...
........................................
الله اکبر الله اکبر ...
یهو از خواب بلند شدم .. نماز ظهره !!! و من باز خواب مونده بودم و صبحم در خواب گذشته بود ....
روی تخت موندم و از دست خودم خیلی ناراحت بودم ...صلوا ت شماز عدد 67 رو نشون می داد ... با 67 صلوات خوابم برده بود ... !
نفسم می گفت نرو مسجد دیگه خیلی دیر شده ناز رو خودند دیگه دیگه فایده نداره ...
یه آن به خودم گفتم برو ...
وصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالعداه و العشی ....
و من رفتم .. توی راه صلوات رو می خوندم :
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها بعدد ما احاط به علمک ....
و من رفتم .. به قنوت دوم نماز رسیدم .. نماز رو خوندم ...و تمام کردم .. اومدم خونه ..
مامان گفت که تا مترو برسونمش .. گفتم ماشین رو ببر گفت که توی طرح باید بره ..
به مترو رسوندمش ...مامان هم نمی دونه که من چهله گرفتم ...
منم توی ماشین یواشکی صلوات میفرستادم ... مامان رو رسوندم مترو موقع برگشت صلوات می فرستادم ... به معنای صلوات فکر می کردم ...
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها بعدد ما احاط به علمک ....
.. امروز روز ولادت بی بی خانم .. کریمه ی اهل بیت ... خانم فاطمه معصومه است و امروز چهار شنبه ... هفته پیش سه شنبه شب اونجا بودم ... ببین چه قد بد شدی که خانم هم دیگه تولدش دعوتت نمی کنه ... توی همین حس و حال بودم که اشکم کم کم در اومده بود ... یا فاطمه الزهرا ...
یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا .....
انما نطعمکم لوجه الله ... لا نرید منکم جزا و لا شکورا ...
قربونتون برم ... جز اینکه دوستتون بدارم چیکار می تونم بکنم .. تازه اگه لیاقتش رو هم داشته باشم ...
رسیدم خونه و امدم توی اتاقم ....
یه روز شمار درست کردم که هر روز که تموم میشه یه کاغذ اون اون رو ور می دارم .. چیز خیلی خوبیه حداقلش اینکه می بینم توی چه روزی قرار دارم ... اگه چهله ام رو بتونم تموم کنم روز شماره رو می ذارم توی اینتر نت .. با یه پرینت ساده راحت میشه یه روز شمار خوب داشت ... عکسش رو پایین همین متن می تونین ببینین ...
توی این روز شماره روز هایی که باید روزه بگیرم هم نشون داده و بالای اون روز یه شکل قشنگ هست که روزه گرفتن و نشون می ده ...... خوشبختانه روز شماره تقریبا با یکم آذر مقارن شده ... برای همین کسی که میاد توی اتاقم بهم گیر نمیده این چیه ...
...نمی دونم چرا یهو بی حالی بهم دست داد روی کاناپه دراز کشیدم و شروع کردم به فیلم دیدن ... تا خود ساعت 4 داشتم فیلم می دیدم با اینکه کلی کار داشتم .. روی کاناپه که بودم صلوات می فرستادم و باز صلوات
4:30 رفتم کلاس زبان
ساعت 6:30 خونه بودم و باز هم همون حس نمی دونم چه حسیه
ولی هر حسی هست زیاد مطلوب نیست ... 800 تا فرستاده بودم و فقط 200 تا مونده بود ... اذان مغرب سر کلاس بودم .. برای همین بعد از یه خورده بی حسی نماز مغرب رو خوندم ... و نماز عشا رو نگه داشتم ... غذا گرم کردم و افطار کردم .. ماردم و پدرم هنور بیرون بودند هنوز بیرون بودند ... ..
ساعت تقریبا 9 شده بود و من 999 صلوات فرستادم مامان و بابا هم رسیده بودند رفتم توی اتاق نماز عشا رو خودم و 2 رکعت نماز بعدش خوندم و سر سجاده آخرین صلوات رو فرستادم ....
....................................................
خوانندگان عزیز این وبلاگ از شما ممنونم که درک می کنین که نباید هویت من شناخته بشه ...
مخصوص ا شما آقای صاد!!!
در ضمن نه صاد جان من علی اللهی و درویش نیستم .. یه آدمم که سعی میکنم مسلمون و البته شیعه دوازده امامی خوبی باشم قرار هم نیست که آخرش از درویش ها بگم گرچه تحقیق هم در مورد این فرقه ها کردم .. ولی چهله ی اونها به این صورته که اونها چهل رور از دنیا دور میشن ولی این به نظر من مثل امتحانی می منونه که صورت مسئله اش پاک شده ... من فقط دارم سعی می کنم ... که چهل روز واقعا سعی کنم انسان باشم .. هر چیزی رو نخورم هر چیزی رو ننوشم هر چیزی رو نبینم ... نگم .. هر چیزی رو نشنوم ... هر کاری و انجام ندم و از همه مهم تر به هر چیزی فکر نکنم و فکر و زهنم رو الکی به چیز های بی ارزش پر نکنم یعنی :
کلا انسان باشم و به تمام هوش و حواسم اختیار کامل داشته باشم ...
در مورد حاجی پرسیدی . مکبر مسجده مونه نه صاحب منه نه شیخ و پیر من آخوند هم نیست ولی یکی از شاگردهای رجبعلی خیاطه و سر درش حاظر میشده علمش زیاد برام مهم نیست مهم اخلاقشه که واقعا جز کسانیه که با 75 سال سن روشنفکر ترین فردیه که توی این سن دیدم اینگونه باشه ... چنان مناعت طبع بلندی داره که آدم رو به خودش جذب می کنه البته نه هر انسانی رو ...
ولی برای اینکه ثابت کنم که من درویش نیستم آخرین حرفی که توی این زمینه می تونم بزنم اینهاست :
گواهی می دهم که جز الله خداوندگاری نیست الله واحد است و 2 نیست و کسی همتای او نیست و همه در برابر او پست ترین هستند و هو علی ٌالعظیم ....
گواهی می دهم که محمد رسول خداست واو خاتم انبیاست و بعد از خدا برترین است برای خلق زمین و خلق آسمانها است ...
گواهی می دهم که علی ابن ابی طالب جانشین بر حق محمد (ص) است و گواهی می دهم که بعد از رسول اکرم او شایسته ترین و والا ترین فرد است ...
گواهی می دهم که مهدی عج از فرزندانه فاطمه (س) است و او خواهد آمد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد ....
راضی شدی آقای صاد؟
.................................
راستی بچه ها الان استخاره کردم این آخرین آپ من خواهد بود .. دیگه وبلاگ نمی نویسم ... شاید اینجا رو هم پاک کردم نمی دونم .. ولی راه انداختن وبلاگ از اول کار مسخره ی بود اون هم برای همچین کار ی ...
....................................
.
.....
................................
نوشته شده توسط: چهلم